مامان! خیلی خوب بود.
مامان! خیلی خوب بود. این جمله ای بود که امروز وقتی رفتم صدرا رو از مهد بیارم خونه بارها و بارها بهم گفت و هربار که تکرار می کرد حالم خیلی خیلی بهتر میشد. آخه این حال من داستان داره . از ماه قبل من و بابا مجید تصمیم گرفتیم برای اینکه صدرا کمی محیط بیرون از خونه رو تجربه کنه و ساعاتی رو با همسالان خودش بگذرونه و همچنین من هم بتونم به بخشی از کارهام برسم، گل پسری رو به مهد بفرستیم البته به صورت پاره وقت اون هم بعضی روزها. برای همین شروع به پیداکردن یه مهد خوب کردیم تا هم شرایطش مناسب باشه هم صدرا محیط رو بپسنده که تحقیقاتمون بعد دو هفته به اتمام رسید و بالاخره مهدی که صدرا حاضر شده واردش بشه و کمی هم بازی کنه انتخاب شد.جلسه اول خوب بود و صدرا حدود نیم ساعت با بچه ها بازی کرد و آخر سر هم با لجبازی و گریه تونستم بیارمش خونه چون آقا خوشش اومده بود و قصد اومدن نداشت، ای کاش روزهای دیگه هم اینطور میشد. خانم مربیش گفت برای اینکه اوایل هست و صدرا هم دوری شما و هم محیط جدید رو راحتتر قبول کنه بهتره روزی دو ساعت بمونه که ما هم همین کار رو کردیم. فردای اون روز من و صدرا عازم مهد شدیم و صدرا فکر میکرد مثل دیروز من میمونم پیشش، رفت پیش دوستاش و از آنجایی که مربیش گفته بود بهتره شما برید و دو ساعت دیگه بیایید من هم با هزار دلهره برای اولین بار صدرا رو جایی جدید گذاشتم و به خونه برگشتم. ثانیه های بدی بود بدون دستان گرم و کوچکش، آنقدر بد که مسیر برگشت خانه را گریه کردم و حتی در این لحظه نوشتن، اشکها اجازه نوشتن به من نمیدهند. وقتی رسیدم خونه نمیتونستم کاری کنم نشستم و فکر کردم و فکر کردم و قدر لحظه های بودنش را بهتر دانستم. ذهنم در آن لحظات سخت آشفته بود.دلم طاقت نیاورد و به مهد زنگ زدم، خانم مربیش گفت کمی گریه کرد و الان مشغول بازیه. زودتر از زمان مشخص شده رفتم دنبالش. صدرا تا منو دید چشاش از خوشحالی برق زد و پرید بغلم و با بغضی که داشت گفت مامان بریم خونه دیگه مهد نیاییم. روزهای بعد کارم سختتر شد. حتی صدرا تو خونه راه میرفت میگفت دیگه مهد نمیرم، من کوچولوم نمیخام برم مهد.وقتی میخواستم بذارمش مهد میچسبید بهم و ازم جدا نمیشد خیلی لحظه بدی بود. غیر از این مسایل، فکر دیگه ای که دست از سرم بر نمیداشت این بود که خدای نکرده تنهایی از مهد بیاد بیرون. این مسئله رو با مسئول مهد درمیان گذاشتم و به من اطمینان داد که مشکلی پیش نمیاد.مسئول مهد گفت برای اینکه زودتر با محیط کنار بیاد بهتره خیلی براش صحبت کنید تا توجیه بشه. من هم این روند رو شروع کردم و هر زمان که فرصت رو مناسب میدیدم از مهدکودک رفتن و اینکه چه جای خوبیه و .. حرف به میان میاوردم و کتابهای مرتبط با مهد رو بیشتر براش میخوندم.
یه شب گفتم فردا باهم میریم مهد دیدم شروع کرد به گریه کردن کلی باهاش حرف زدم و گفتم مامانی یه زمان کارایی داره باید انجام بده و همه جا هم نمیتونه تورو باخودش ببره و ....خلاصه سخنرانی کردم براش. کمی بهتر شده بود هی میرفت توی اتاق میومد میگفت من ناراحتم، میگفتم چرا ناراحتی؟ دلیلش چیه؟ دستاشو باز میکرد و میگفت دلیلی نیست( یعنی دلیلی نداره). خلاصه سرتونو درد نیارم هفته دوم رو هم شروع کردیم و صحبتهایی که من و بابایی باهاش میکردیم بی تاثیر نبود و کمی بهتر شده بود تا امروز که هم موقع جداشدن از من گریه نکرد و هم موقع برگشت خیلی خوشحال بود و حس خوبی داشت و هی میگفت مامان خیلی خوب بود. خداکنه این حس خوبش ادامه دار باشه .
دعا میکنم خداوند بزرگ همه کودکان رادر پناه خودش حفظ کند و در همه حال نگهبانشان باشد. آمین